برادران مجاهد سعید حسینی، ولید مطوری، داوود مرادخانی و نصار شیخ منصوری از تجربه حضور در ارتش رژیم خمینی و مناسبات غیرانسانی حاکم بر آن، از جبهههای جنگ ضد میهنی و بیارزش بودن جان انسان برای آخوندها، از جنگ رودرو با پاسداران و بسیجیان خمینی در اردوگاه اسرای جنگ، از انگیزههای خودشان برای پیوستن به مجاهدین و بیش از ۳۰ سال سابقه مبارزه و مجاهدت علیه رژیم ضدبشری آخوندی و متقابلا سوءاستفاده رژیم و وزرات اطلاعات بدنام آن از نام «اسیر جنگی» برای پیشبرد اهداف سیاسیاش در شیطان سازی از مجاهدین میگویند.
مجاهد خلق داوود مرادخانی: در فاز سیاسی ما چند تیم نشریه فروش بودیم، نشریههای سازمان را میفروختیم تیمهای ما ۳ یا ۴ نفره بود ازجمله مجاهدین شهید میلیشیاهای قهرمان حسین عابدپور ۱۷ ساله، محمود درویشی ۱۶ ساله، كریم قاسم نژاد ۱۶ ساله بودند كه همگی اینها سال ۶۰ دستگیر شدند و در زندان رامسر اعدام شدند. خودم من هم شهریور ۶۰ دستگیر شدم ۱۹ روز زندان بودم جرمم هم نشریه فروشی بود.
مجاهد خلق سعید حسینی: من سعید حسینی هستم واقعیت آینه كه رژیم برای سوءاستفادههای خودش كماكان داره از اسم اسیر جنگی استفاده میكنه برای ما درصورتیكه ما پس از ۳۱ سال كه عضو سازمان مجاهدین بودیم این اسم اصلاً هیچ محتوایی نداره درواقع دستاویز رژیم ایرانه كه میخواد مجدداً مثل سنت قدیم خودش از مجاهدین شیطان سازی كنه و اهداف خودش رو پیش ببره.
مجاهد خلق نصار شیخمنصوری: من نصار شیخ منصوری در چهارمین سال اسارتم بود در سال ۶۶ با تعدادی از دوستانم چندین نامه نوشتیم برای سازمان مجاهدین كه میخواهیم به سازمان بپیوندیم و این نامهها را به عراقیها دادیم كه به دست سازمان برسونند.
مجاهد خلق ولید مطوری: من ولید مطوری هستم در سال ۶۷ به جد در معرض انتخاب قرار گرفتم. من متأهل بودم. تصمیم به پیوستن به مجاهدین یك سال به درازا كشید. خیلی فكر كردم چون موضوع سادهای نبود. طبعاً بین انتخاب زندگی یا مبارزه بود و خوب وقتیكه وضعیت مردم رو میدیدم وقتی فشارها رو میدیدم وقتی كشتههای جنگ رو بیاد میآوردم و این صحنهها جلوی چشمم ظاهر میشد بر عزمم بر این تصمیم صحه میگذاشت كه بتونم تصمیم صحیحتری بگیرم و طبعاً خیلی از این بابت خوشحال و از ته دل شاد هستم كه این تصمیم سرنوشت ساز رو گرفتم.
داوود مرادخانی: خمینی برای سركوب آزادیخواهان و سربریدن خواستههای بهحق اجتماعی مردم نیاز به جنگ داشت و برای اون به هر كاری دست میزد. ازجمله تحریك شیعیان عراق و حتی در تاریخ ۲۸ فروردین ۵۹ یعنی ۵ ماه قبل از شروع جنگ ارتش عراق رو تشویق و تحریك كرد كه علیه صدام كودتا كنند.
من ۶۳ وارد نیروی دریایی شدم در قسمت پزشكیاریش استخدام شدم. چیزی كه اونها از مناسبات ارتش میدیدم برام قابلهضم نبود. از سركوبی كه وجود داشت. تبعیض، اطاعت كوركورانه، همین باعث شد بعد از یكسال بكشم بیرون. طبق قانون ارتش اونهایی كه استخدام میشوند و خارج میشوند باید سربازی بروند؛ و من به همین دلیل رفتم سربازی. افتادم لشكر ۲۱ حمزه. لشگری كه ازنظر رژیم، سربازاش همه یكبارمصرف بودند. از اونجایی كه انتخاب كرده بودم كه به هر طریقی به سازمان مجاهدین بپیوندم زمینهسازی اینو كردم كه از همین طریق بیایم سمت سازمان. من بدلیل تخصصام امدادگر گردان شدم تو جبهه. امدادگر گردان پشت خط باید باشه. ولی من چون میخواستم عبور كنم از خط، بیام عراق، درخواست كردم منو بفرستید خط مقدم. چند بار درخواست كردم كه بعد قبول كردند من اومدم خط مقدم. اونجا به بهانه اینكه باید مثلاً آگه كسی مجروح بشه من باید برم مداوا كنم و اینها، از فرمانده اون قسمت خواستم كه معبر میدان مین، محل كمینها، گشتیها چه ساعتی میرند و اینا رو به من بگند كه اونا همین كارو كردند و طی ۳ شب، من با چند تا گشتی معبر میدان مین رو عبور میكردم چك میكردم، محل گشتیها رو میدیدم مثلاً كجا استراحت میكنند كمینها كجاست و طی. .. هم اینا رو تو حافظه خودم ثبت كردم. موقعیكه برگشتیم، ۴ روز روی طرحی كه داشتم كاركردم
و در تاریخ ۲۶ اردیبهشت ۶۵ كه روز جمعه بود شب ساعت ۱۲ من از همان معبر به سمت عراق اومدم. اونجا خودم رو به یكی از این پایگاههای عراقی معرفی كردم از اونا خواستم كه منو پیش سازمان مجاهدین ببرند. بعد ما اومدیم بدره. همونشب عراق یك عملیاتی كرده بود تعداد زیادی اسیر گرفته بود اسراش رو آورده بود به اونجا. همونجا اسم من قاطی اسامی اسرا شد و از اونجا منو بهعنوان اسیر جنگی بردند اردوگاه.
سعید حسینی: واقعیت اینه كه رژیم هیچ ارزشی برای جان انسانها قائل نیست. چراكه زمان كه من در جنگ ایران و عراق بودم فرض كنید كه یك عملیاتی بود بنام عملیات كربلای ۶ كه قرار بود مثلاً ما حمله كنیم به عراق. این طرح رژیم بود كه قرار بود كه به عراق حمله كنه عملیات كربلای ۶ بود كه قبل از اینكه ما حمله بكنیم مستقر شدیم و آماده بودیم برای حمله كردن قبل از این حمله اینقدر بیدر پیكر بود تمام آتیش تهیه و خمپاره و توپخانه كه قرار بود به سمت دشمن بزنند به عراق بزنند همه را زدن تو كانالهای ما. یعنی نصف سربازهایی كه تو كانال بودیم همانجا تو كانال از بین رفتن. بقیه هم كه مجبور بودن چون فشار پشت شون بود باید عملیات را انجام میدادن. بقیه هم وقتی رفتن جلو اینا هم بهوسیله عراقیها كشته شدن یعنی تقریباً میشه گفت گوشت دم توپی كه میگن عین واقعیته. ارزشی قائل نبود اصلاً همینطور آدما میرفتن جلو قبلش خودش میكشت و بعدش هم جلو عراقیها كشتن. این مثلاً داستان كربلای ۶ بود كه قرار بود ما شركت كنیم.
قسمت دومش ماجرایی كه مثلاً اسیر شدیم چطوری بود. من ۱۸ ماه خدمت بودم. ما میدانستیم سبك كار عراق چیه. یا سبك كار خود رژیم آخوندی مشخص بود. قبلش مختصات میگیرند گراگیری میكنند ثبت گرا میكنند بعد آتیش تهیه شب عملیات میریزند. بعد حمله میكنند. نیمساعت تموم میشه میره. اونشب هم همه سربازا، فرمانده گردان و همه میدونستند عراق میخواد حمله كنه ولی ما تو خط نه مهمات داشتیم حتی آب برای خوردن نداشتیم. فرمانده گفت بابا ما مهمات نداریم. ما چكار كنیم. بدون مهمات كه نمیشه جنگید. ولی هیچ. ساعت ۱۲ شب، نیمساعت قبل از عملیات عراق، ۱۲ شب یه دونه از اونموقع میگفتند جیپ قاطری، با این جیپ قاطریها اومدند اونجا دو تا جعبه مهمات و خمپاره به ما دادند یك گالن آب و رفتند. دسته ۶۰ نفره، گروهان مثلاً ۳ تا ۶۰ نفر. اینا مثلاً با یه گالن آب و مثلاً ۴ تا مهمات چه جوری میخواهند جلوی عراق وایسند؟ یعنی هیچ ارزشی واقعاً نداشتن. هیچی از اونورم عراق اومد حمله شو كرد همه را جمع كرد یك سری كشته شدند یك سری هم كه اسیر گرفت برد. داستان رژیم سراپا همهاش دروغه اینكه مثلاً جنگ برای دفاع از میهن و این چیزها، همهاش ساختگیه.
نصار شیخ منصوری: سال ۶۲ سرباز بودم این جنگ ضد میهنی بود عامل كشتار مردم و بدبختی مردم میشد. لذا توسط دو تا از دوستان تصمیم گرفتیم به عراق بریم. لذا وقتی رفتیم تو، موضوعی شد كه بریم برای كمین كه اونجا تصمیم گرفتیم شناسایی بكنیم مسیر عراق رفتن رو شناسایی كنیم بعد حركت كردیم به سمت عراق
ولید مطوری: در سال ۶۵ از سربازی فرار كردم. چون این جنگ رو نامشروع و ضد میهنی میدیدم. ولی از آنجاییكه سراغ پدرم رفتند و به او اخطار دادند كه آگه من برنگردم حقوقش رو قطع میكنند برای همین از سر ناچاری مجدد برگشتم در دادگاه به ۶ ماه اضافه خدمت محكوم شدم. در ۲۰ فروردین ۶۶، بهعنوان اپراتور معاون فرمانده گروهان به عملیات كربلای۹ رفتم. در این عملیات گفته شده بود كه لجستیك وسیعی از عملیات خواهد شد؛ و در واقع كشتهها و مجروحین زیاد و انبوه بودند كه واقعاً هیچ اقدامی انجام نشد. دراینجا به فكر رفتم كه این همه كشته و این همه مجروح آیا كسی متوجه شد جوانهای ایرانی زیر ۲۵ سال كه در بیابان و در این تپه ماهور تلف شدند آیا كسی از آنها خبر دار شد؟ بعد از دیدن اینهمه كشته و مجروح و اینكه هیچ اقدامی انجام نشد، با خودم فكر میكردم كه دیگه در این جبهه جنگ برای خمینی نجنگم
سعید حسینی: داستان اردوگاه ما هم كه به این صورت بود مثلاً ما خوب اسیر شده بودیم دیگه. اسیرم كه ما قبلش از خونه و زندگی و خونواده مون دور كه نبودیم. اونجا یك سختی این بود كه ما دوری از خونواده و اقوام و دوستان و همه اون آرزوهایی كه داشتیم مونده بودیم كه بالاخره تو این داستان اردوگاه چه بلایی سرمان میاد بعد این جنگ. از یك طرف از اون رنج میكشیدیم از اون طرف هم خود همین فالانژ های كربلای ۴ و ۵ یی بودند كه همه دست چین شده خود رژیم بودند كه آمدند بروند قدس از طریق كربلا فكر میكردند میرسند كربلا و اونجا هم یك جاده صاف است سوار یك ماشین میشوند میروند یاعلی قدس را میگیرند یعنی یك همچین دستگاهی بود كه ما از دوطرف تحت فشار بودیم
بعد این را هم كه دارم میگویم مثلا فشارهایش با فاكتهای مشخص بود مثلا ظرف غذای ما را عوض كرده بودند میگفتند اینها منافق اند بما میگفتند بچه منافق به همین بسیجیها هم گفته بودند برای اینكه با ما قاطی نشوند و جذب ما نشوند در ظرف اینها غذا نخورید اینها منافق اند یكی از مقولات اش مثلا این بود یا مثلا اونجا دو سال عید اونجا بودیم زمان عید زمان جشن كه میشد تلویزیون ما تلویزیون عراق بود اون موقع میگفتند سیمای مقاومت سیمای آزادی نبود بعد اونجا تلویزیون را خاموش میكردند چرا؟ چون تلویزیون عراق برنامه داشت تلویزیون مجاهدین هم برنامه داشت برای اینكه ما برنامه را نبینیم برای اینكه بچه های خودشون همون بسیجی ها تلویزیون را نبینند تلویزیون را خاموش میكردند یا توی همین سیمای مقاومت خوب یك زمان مشخصی برنامه های مجاهدین مثلا تفسیر قران برادر یا رژه هاشون را میگذاشت كارهای نظامیشان را میگذاشت، اینها دقیقا همان موقع بلند میشدند چكار میكردند نماز جماعت راه میانداختند خوب نیم ساعت قبلاش نماز جماعت بخوان كاری نداره. یعنی همان كاری كه الان دارند میكنند و همان فشارهایی كه دارند میآورند همان كار را در اردوگاه میكردند یعنی دستگاه یك دستگاه بود به این دلیل بما میگفتند بچه منافق كه چرا؟ ما فشارهای اونها را قبول نمیكردیم
در صورتیكه ما با مجاهدین هم كاری نداشتیم كه بما میگفتند بچه منافق كه این مرزبندی را خودشون ایجاد كنند. كه شكاف ها در بسیجیهای خودشان هم بسته شود چون سیمای مقاومت بود دیگه میدیدند اینها نمیخواستند این شكاف باز شود میگفتند بچه منافق. از این طرف نشریه مجاهد بود ما درخواست نشریه مجاهد داده بودیم این نشریه مجاهد میآمد و بما میدادند ولی نشریه مجاهد بدست ما نمیرسید چرا؟ چون مسئول آسایشگاه از اونها بود میگرفتند قایم میكردند یا اگر هم ما فشار میآوردیم و میگفتم آقا این بدست ما نرسیده است برای اینكه نه ما نه اونا ببینم چی توشه، چون مشخص بود عملیات های سازمان مجاهدین بود مثلا كارهایی كه كرده بودند بود قرارگاه هایشان بود یا یكسری چیز ها از خود رژیم بود برای اینكه اونها نبینند و ما هم نمبینم اینها را در میآوردند فرضا یك قسمتی بود مثلا یك دختر ی بود كه ویالون داشت میزد او ن را كنده بودند كه ما نبیینم یا مثلا عملیاتهای مجاهدین را نشون میداد دو سه تا عملیات كردن عملیات های گردانی داشتند عملیات دیگه داشتن كه اینها را بسیجیها نمیدونستند. فكر میكردن كه همچین چیزی نیست. فكر میكردن همون منافقی كه اینها میگن هست. همون رو درمیاوردند.كه كسی اینها را نبینه به همین دلیل بود كه ما اصلا مرزبندی كردیم. مرزبندی شد اونها مجبور شدن ما سیاسی باشیم مجبورم كردن كه سیاسی بشیم. از این طرف هم عملیات فروغ جاویدان یكی از فاكتهایش عملیات فروغ جاویدانه. قبلش مارو تهدید میكردند. دستگاه چیده بودند اینها كه هواپیمایی هست و فردا اسیری تمام میشه اینها را میرسونند ایران اونجا پیاده میشوند و بعد اونجا چكار میكنند؟ تلافی میكنند چون منافق بودیم تهدید میكردند، علنا میگفتند كه برسیم اونجا یا میكشیمتون یا میگیم كه اینها با منافقین همكاری میكردند ستون عراق بودن ستون پنجم عراق بودن داستانی كه همین آلان دارن سر مجاهدین میگن ستون پنجم عراق فلان اینها. اینجا عملیات فروغ جاویدان كه شد سه روز سیما مقاومت قطع شد. سه روز سیمای مقاومت قطع شد همه مشكوك شدن كه سیما چی شد عراقیها اومدن گفتن مجاهدین رفتن ایران. اینها چنان رفتار عوض كردن دستگاه آخوندی و بسیجی تعادل قواست دیگه چنان رویكردشون عوض شد. همون هایی كه ما رو تهدید به مرگ میكردن همه نیششون باز شد و خنده و فلان اینا میامدن سراغ ما كه یك موقع برگشتیم ایران داستان عكس نشه كه مثلا ما بگیم اینها مزدور رژیم ایران بودند اونجا داشتن به ما فشار میاوردند از ترس اینكه مجاهدین حسابرسی نكنند. یك همچین دستگاهی داشتند مثلا. بعد كه سه روز گذشت و سیما باز شد و نشون داد كه مجاهدین به ایران نرسیدن دوباره داستان همون. زبونشون باز شد و فشار اینها كه كلا از اونجا به بعد دیگه رادیكال شد مرزبندی جدی دیگه ما هم تصمیم خودمون رو گرفتیم كه بپیوندیم به مجاهدین.
داوود مرادخانی: طی ۴ سالی كه من در كمپ اسرا بودم بیش از هرزمان دیگری ایدئولوژی كثیف و منحوس خمینی رو شناختم كه از همه چیز برای بقای خودش استفاده میكرد تو همین كمپ یك بسیجی بود خودش میگفت فرمانده دسته بسیج بوده بدلیل اینكه لباس غواصی تنش بوده توی یكی از نیزارهای جزیره مجنون بود گیر كرده بود كه اونجا را آتیش زده بودند بدنش سالم بود ولی دست و صورتش كامل سوخته بود بعد این خودش میگفت این انتقام خدا از من بود كه من به این روز افتادم وقتی علت رو ازش میپرسیدم میگفت من فرمانده دسته بسیج بودم بعد میامدم و تمام نیروهایی كه تحت فرماندهی من بودن همین دانش آموزانی بودند كه از مدارس آمده بودند بعد اینها را میاوردیم پای خط زمان حمله وقتی به موانع میرسیدیم من میگفتم كه كیها میخواهند زودتر به كلید بهشت برسند. داوطلبین میامدند جلو ما اینها را در گروه های ۴ نفره روی همدیگه سوار میشدند ویك پل میساختن روی سیم خاردارها و نیرو میامد از روی اینها رد میشد و كه عمده اینها پس از عبور نیرو كشته شده بودند؛ و یا اینكه وقتی كه به میدان مین میرسیدیم همینطور. تو همون كمپی كه بودیم تقریباً ۷۰ یا ۸۰ دانش آموز بودند كه اینها از طریق بسیج آمده بودند جبهه و اسیر شده بودند و عمدهشان مال استان همدان بودند كه وقتی از اینها درمورد جنگ سؤال میكردی نمیدونستن جنگ چیه و فقط یكسری وعدههایی بود كه آمده بودند به جبهه.
تا قبل از آتشبس من خودم چندین بار نامه نوشتم هم درخواست كردم از طریق مسئولین عراقی كه میخواهم به سازمان مجاهدین بپیوندم ولی اینها قبول نمیكردند. من حتی خواستم كه نمایندگانی از جانب سازمان مجاهدین به اینجا بیایند كه ما با اونها صحبت كنیم ولی عراقیها قبول نكردند تا بعد از آتش بس فكر كنم اوایل سال۶۸ بود كه از طریق سیمای مقاومت كه یك برنامه نیم ساعته سازمان مجاهدین بود پخش میشد گفته شدكه هركس میخواهد بپیوندد به سازمان مجاهدین میتونه درخواست خودش را در سه نسخه یكی برای صلیب سرخ یكی برای سازمان مجاهدین و یكی هم برای دولت عراق ارسال كنه كه ما هم همین كاررو كردیم كه من و بچههایی كه بودیم این درخواست رو نوشتیم و دادیم.
نصار شیخ منصوری: ابتدای ورودم به قرارگاه اشرف فكر میكردم كه عراقیها تو قرارگاه هستند. در نتیجه وقتی وارد خیابونها شدم دیدم همه خیابونها به فارسی نوشته شده. حتی یك عراقی هم من اونجا ندیدم. بعد از این فهمیدم كه سازمان به غایت مستقل و روی پای خودشه و این خیلی چشم من رو گرفت.
سعید حسینی: واقعیت اینكه تصور ما از پیوستن به مجاهدین خیلی ساده سازانه بود. تصور میكردیم خوب حالا میگیم میخوایم بریم پیش مجاهدین، دولت عراق هم میره به مجاهدین میگه آقا مجاهدین بیایید نفرتون را وردارید ببرید. در صورتیكه داستان اصلاً اینجوری نبود. پیچیدهتر از این حرفا بود. با وجودی كه خودمون درخواست كرده بودیم، که به مجاهدین بپیوندیم. باید چند كار میكردیم. چون یك مشكل خود عراق داشت با رژیم. چون با هم در جنگ بودند. یه داستان خود مجاهدین بودند یه داستان هم این بود كه از طریق صلیب سرخ بود. باید اینا چفت و بست هاشون میشد همینجوری نبود كه بیاند ما را ببرند پیش مجاهدین. خودش چند ماه طول كشید. ما باید ۳ تا نامه مینوشتیم. یه درخواست باید مینوشتیم به دولت عراق. یه درخواست به صلیب سرخ بین المللی باید در جریان، چون اون پیگیری میكنه. یه درخواستم باید میدادیم به خود مجاهدین كه ما میخوایم بپیوندیم. یعنی این ۳ تا باعث میشد كه چند ماه طول بكشه. حالا خود داستان مجاهدین، خودش بقول معروف بیخ دارتر از این بود. چرا؟ ورود به مجاهدین خیلی سخته. خیلی واضحه. چون داستان انتخابه. تعهده. جنگه. مبارزه اس. رزمه، از خونه ات باید بزنی، از زندگیات. …. یعنی داستان اینجوری نیست كه مثلاً آقا بیا دنبال سربازگیری نیستی مثل رژیم. ما رو چون سرباز گیری كرد بهزور فرستاد. چون یه آدمای كیفی میخواد. همینجوری نمیخواد. این خودش یه مقولهای بود. باید ما از این عبور میكردیم كه بریم تازه تو مجاهدین. چون در رو باز كردن برای رفتن، خوب در دیگه بازه بارها مجاهدین گفتند بیا برو. حتی پول نفر امكاناتش رو تهیه كردند گفتند بیا برو. نفرم رفته. الآن یه نفر از اونایی كه بیرونه برید نگاه كنید یه خال تو صورتش نیست. حالا میگند تو مجاهدین چكار میكنند؟ شكنجه كردند، چشم در آوردند، الآن نگاه كن سر و مر و گنده، چاق دارند میچرخند. یه خالم تو صورتشون نیست. همه حرفا ساختگی و واضحاند. دیگه همه عالم ام میدونند.
داستان اینجا بود كه ما با وجود اینكه میدونستیم چند وقت دیگه بر میگردیم ایران، یعنی مشخص بود دیگه جنگ تموم شده بود اینا برمیگردند ولی ما چون فشارهای داخل ایران رو دیده بودم خودم، چند بار خودم رو كمیته گرفته بود تو اردوگاه هم كه اینا را دیدیم چكار كردند بامون. دیگه اصلاً هم وجدانا هم اینكه اصلاً نمیشده دیگه تحمل كرد این دستگاه رو با اینا بری ایران. دیگه ما چیه؟ اونجا تصمیم خودمون رو گرفتیم كه به این شیوه درخواست مون رو دادیم و پیوستیم به مجاهدین.
پای صحبت مجاهدان خلق سعید حسینی، ولید مطوری، داوود مرادخانی و نصار شیخ منصوری – بخشی از برنامه پرونده