روز سهشنبه ۹ فروردین محاکمه حمید نوری از دژخیمان قتلعام زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت، در دادگاه سوئد ادامه یافت.
در این جلسه محمود خلیلی از شاهدان قتلعام زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت به ادای شهادت پرداخت. محمود خلیلی در آبان ماه ۱۳۶۰ دستگیر و به زندان اوین منتقل شد. وی از سال ۱۳۶۵ تا اواخر بهمن ۱۳۶۷ را در زندان گوهردشت سپری کرد و از شاهدان قتلعام زندانیان سیاسی در گوهردشت است وی در اواخر ۶۷ از زندان آزاد شد.
وی ضمن ادای شهادت در دادگاه، بخشی از اقدامات جنایتکارانه دژخیمان علیه خودش و دیگر زندانیان را بازگو کرد،
محمود خلیلی در رابطه با حضور خودش در راهرو مرگ و اتاق هیئت مرگ گفت:
«روز پنجم شهریور حدود ساعت یک، من و داوود، یكی از همبندیهایم را صدا زدند و با چشمبند به طبقه پایین بردند. در راهرو تردد زیادی بود. پیش از اینكه وارد سالن و راهروی اصلی شویم، ما را از یک راهروی باریک عبور دادند، در آنجا صدای کریه داوود لشكری بلند شد. تنها یک سؤال میکرد: “نماز میخوانی یا نه؟” وقتی به او جواب نه دادم، بین دو پاسدار قرار گرفتم و قبل از ورود به راهرو اصلی، ناصریان پرسید: “مصاحبه می کنی؟” گفتم: “نه!” گفت: “ببریدش!”
آن دو پاسدار مرا وارد راهروی اصلی کردند و در کنار دیوار نشاندند. در شرایط عجیبی قرار گرفته بودم. از خود میپرسیدم: “چه شده و اینها چه میخواهند؟”
تقریبا دو ساعت بعد گروهی زندانی را از جلویم عبور دادند و در کنار دیوار مقابل نشاندند. پس از مدتی یكی از پاسدارها فریاد زد: “حاجی شروع کنیم؟” من فكر کردم قصد ضرب و شتم دارند. هر لحظه منتظر بودم که مشت و لگد بر سر و صورتم ببارند! منظور از حاجی همان ناصریان بود. او گفت: “اینها کارشان تمام شده. میتوانید ببریدشان بند بالا!” آنها را بردند.
بعد از حدود یک ساعت عده دیگری را آوردند و همان مراحل دوباره طی شدند با این تفاوت که این بار داوود داد زد که “کار من هم تمام شده. من را ببرید بند!” پاسداری در جواب او گفت: “عجله نداشته باش. نوبت تو هم میرسد!” از پاسداری که آنجا بود خواستم مرا به دستشویی ببرد. قصدم این بود که موقع برگشتن به زندانیهای دیگر نزدیک شوم و کمی اطلاعات به دست آورم.
وقتی برگشتم پاسدار به اشتباه مرا عكس جهتی که نشسته بودم نشاند. من صدای یكی دو ماشین سنگین را میشنیدم. اول فكر کردم اتوبوس یا مینیبوس کارکنان است. بعد فكر کردم شاید قصد تبعید زندانیان را به جای دیگری دارند اما پس از چند لحظه فریاد پاسداری را شنیدم که گفت: “حاجی کامیونها آمدند!” این بار لشكری گفت: “ما هم کارمان را شروع کردیم!” تا ساعتِ هفت شب من در راهرو منتظر نشسته بودم.
کمکم راهرو خلوت شده بود. احساس میکردم تنها من در آنجا هستم ولی از صدای سرفهای متوجه شدم یک نفر دیگر هم در آن نزدیكی است. یكی دو بار آهسته حرف زدم اما او چیزی نگفت! پاسداری آمد و به او گفت: “بلند شو!” پس از آن وقتی به نزدیكی من رسید گفت: “تو هم بلند شو!” بعد ما را همراه خود برد. پشت اتاقی ایستادیم. پاسدار در زد و کسی در را باز کرد و زندانی همراهم را به داخل برد. به من گفت: “همین جا بنشین. بعد از اینکه کار این یكی تمام شد نوبت تو میرسد!”
محمود خلیلی در ادامه جزییات مواجههاش با “هیأت مرگ” را شرح داد و گفت:
بعد از حدود ۱۰ دقیقه او را بیرون بردند و در جهت عكس راهرو نشاندند. سپس مرا به داخل اتاق بردند! … وقتی چشمبندم را برداشتند، میزی را روبهروی خود دیدم. چند نفر پشت آن نشسته بودند. در میان آنها نیری و اشراقی را شناختم. در کنار آنها ناصریان ایستاده بود. مرا روبهروی آنها روی صندلی نشاندند. چند نفر هم پشت سرم در تاریكی ایستاده بودند. … ابتدا نیری اسم و مشخصات و اتهامم را پرسید. بعد گفت: “ما هیأتی هستیم از طرف امام برای عفو زندانیان. اگر میخواهی عفو شوی فرمی را که به تو میدهند امضا کن!
” ناصریان فرمی را جلوی من گذاشت که روی آن نوشته شده بود: “من با علم و اطلاع از آیین شریف اسلام انزجار خود را از مارکسیسم و تمام جریانات اشتراکی به ویژه سازمانی که هوادار آن بودم، اعلام میدارم!” (البته در خصوص معاد و عدل و … هم نوشته شده بود) … وقتی آن فرم را خواندم به آنها گفتم: “حكم من ۱۵ سال است و تقاضای عفو ندارم. اگر قرار است عفو داده شود دیگر نیازی به امضای این فرم نیست!”
در اینجا اشراقی شروع به صحبت کرد و گفت: “تا به حال نماز خواندهای؟” گفتم: “نه!” گفت: “زیارت مشهد رفتهای؟” گفتم: “نه!” گفت: “پدرت نماز میخواند؟” گفتم: “پدرم مرده است!” گفت: “قبل از مرگ او که یادت هست؟” گفتم: “تا جایی که به خاطر دارم پدرم نماز نمیخواند و من هیچ وقت ندیدم او نماز بخواند!” ناصریان گفت: “حاج آقا ولش کن! این آدم بشو نیست.” نیری گفت: “من هم میدانم!” اما اشراقی گفت: “تو که بچه مسلمان هستی و اعتقاد به قیامت داری باید نماز بخوانی!” گفتم: “من نماز نمیخوانم!” گفت: “چرا، باید بخوانی!” گفتم: “نه! من نماز نمیخوانم!” گفت: “ببریدش بیرون و سه وعده با شلاق او را بزنید، اگر نماز نخواند اعدامش کنید!” گفتم: “من نماز نمیخوانم!”
در حالی که مرا از اتاق بیرون میبردند نیری گفت: “خوب کاری میکنی!” اشراقی گفت: “غلط میکنی!” در حیرت بودم که اینها چه میگویند و چه میخواهند؟ البته همانطور که گفتم اینها (دستاندرکاران اعدامها) به خود من گفتند هیأتی هستند از طرف امام که برای عفو زندانیان آمدهاند ولی بعضی از پاسدارها به بچههای دیگر گفته بودند: “چاههای فاضلاب پر شدهاند، در حال تخلیه آنها هستیم!”»